هر جایی، هر گوشهای از این دنیا میتوانید داستانهای کوچک ولی دوستداشتنی و هیجانانگیز پیدا کنید. داستانهایی که نمیشود آنها را ننوشت. به کسانی که میپرسند چرا مینویسید باید همین را بگویید. باید بگوید یک سری چیزها هستند که باید نوشته شوند. امروز صبح داستانی پای میز صبحانهی ما جریان پیدا کرد که واقعا نمیشود آن را ننوشت. ماجرا از این قرار است که دیشب قبل از خواب به سرم زد که امروز صبحانه را در رستوران یا کافهای سرو کنم. بعد واقعا دوست نداشتم که به صورت خیلی غمانگیز و تنهایی بروم و صبحانه بخورم. فکر کنید ساعت دو شب چجوری باید کسی را پیدا میکردم که دقیقا صبح روز بعد با من بیاید و صبحانه بخورد؟ برای همین از جادوی شبکهی اجتماعی استفاده کردم. تو صفحهی فیسبوکم چیزی حدود دویست سیصد نفر از دوستان یا آشنایان در محدودهی جغرافیایی من زندگی میکنند و پیدا کردن حداقل یک نفر که مرا برای خوردن صبحانه همراهی کند تا حدی احتمال بالایی داشت. خلاصه اینکه یک پست به زبان انگلیسی گذاشتم و از همهی دوستانم دعوت کردم که با من به کافه "قاشق چایخوری" (بله اسم کافه دقیقا همین است!) بیایند و صبحانه بخورند. یک عکس هیجانانگیز از صبحانهی کافهی قاشق چایخوری هم گذاشتم تا بتوانم افراد بیشتری را جذب کنم. صبح که از خواب بیدار شدم چهار نفر از دوستانم به من پیام دادند که میخواهند با من بیایند و صبحانه بخورند. تعدادشان بیشتر از حد توقعم بود. در بهترین حالت فکر میکردم فقط یک نفر بتواند مرا همراهی کند.
خلاصه اینکه گوران، جودی، لارا و ریو مرا همراهی کردند. گوران اهل کردستان عراق و سه تای بقیه آمریکایی هستند. البته لارا آمریکایی یهودی است و ریو هم (که یک عکاس تقریبا حرفهای است و تازه قرار است با هم در مورد ایران فیلم بسازیم) از طرف مادربزرگش ژاپنی است که فکر کنم زمان جنگ جهانی دوم با موج مهاجرت ژاپنیها به آمریکا آمده است. یک چیز جالب در مورد لارا این است که دوست پسرش فلسطینی و مسلمان است و اتفاقا خیلی هم تو کار فعالیتهای اجتماعی برای حفظ حقوق فلسطینیها مشارکت دارد.
پشت میز صبحانه همهی این آدمها که وجه مشترکشان دوستی با من بود داشتند خودشان را به هم معرفی میکردند. تو همین لحظه بود که همه متوجه یک ماجرای جالب شدیم. و آن این بود که دو سال پیش ریو مسئول عکاسی از یک جشن در دانشگاه ما بوده است. از طبقهی بالای سالن از لارا و یک پسر فلسطینی که کنار هم ایستاده بودند و داشتند با هم حرف میزدند عکس میگیرد. بعد این عکس توی حساب فیسبوک دانشگاه منتشر میشود و کسی که عکس را میگذارد لارا و آن پسر فلسطینی را تگ میکند و باعث میشود آنها همدیگر را تو فیسبوک دوباره پیدا کنند و در مورد آن عکس که دو تایی کنار هم ایستادهاند و میخندند حرف بزنند. و در نهایت همین عکس باعث میشود که یک دختر یهودی-آمریکایی با یک پسر مسلمان فلسطینی دوست شود و بعدها چندین بار هم به فلسطین مسافرت کند و خلاصه کلی ماجرای رمانتیک دیگر. جالب اینجاست که ریو اصلا یادش نبود که آن عکس کدام بوده و این دو نفر را هم قبل از این نمیشناخت.
همین دیگر. میگویند دنیا کوچک است و البته شهر محل زندگی من هم خیلی کوچکتر. تازه راست هم است که میگویند پشت هر عکس داستانی پنهان شده است. الآن دارم فکر میکنم شاید نتوانستم به صورت خیلی هیجانانگیز این ماجرا را تعریف کنم. ولی واقعا امروز صبح که داشتیم با هم صبحانه میخوردیم و در مورد آن حرف میزدیم همهمان خیلی هیجانزده شده بودیم. من همیشه در تعریف کردن قصه مشکل داشتهام. احساس میکنم قصهگوی خوبی نیستم و بیشتر ترجیح میدهم در مورد خودم و زندگی خودم بنویسم. الآن هم به جایی از این یادداشت رسیدهام که نمیدانم چجوری باید آن را تمام کنم. فقط این را بگویم که میخواهم یک گروه درست کنم به اسم صبحانهی جمعه در گوریلند یا مثلا صبحانه و ما. بعد همهی آدمها را جمع کنم که بیایند و صبحهای جمعه با هم صبحانه بخورند و در مورد چیزهای مختلف حرف بزنند.

نوشته شده توسط گ ف | در شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۰۸
|