آن وقت‌ها که کامپیوتر نداشتم، فیسبوک نبود، وبلاگ نبود، توییتر و اینستاگرام و تلگرام نبود پیدا کردن کسی که حاضر باشد نوشته‌های آدم را بخواند کار آسانی نبود. در طول یک مدت طولانی فقط سه چهار نفر مخاطب داستان‌هایم بودند. آن‌ها را روی کاغذ می‌نوشتم و بعد دوباره پاک‌نویسشان می‌کردم. بعد می‌بردمشان به مغازه‌ی فتوکپی کنار مدرسه‌مان و سه تا کپی ازش می‌گرفتم. اولین مخاطب داستان‌هایم همیشه آقای فتوکپی‌چی بود که با چشم‌های پرسشگرانه‌اش کلمات روی کاغذ را می‌بلعید. آقای فتوکپی‌چی دم در مدرسه‌مان همیشه کارش همین بود. از شدت بی‌حوصلگی فقط تو کاغذها و مدارک مردم سرک می‌کشید: از تاریخ تولد و نام پدر در شناسنامه‌ی مشتری‌ها بگیرید تا گواهی ازدواج تا برسید به داستان‌های من.

از در مغازه بیرون می‌آمدم و می‌رفتم تو مدرسه و یکی از نسخه‌ها را از زیر در سُر می‌دادم تو اتاق آقای جمشیدی. آقای جمشیدی معلم شیمی‌مان بود که چند سال پیش فوت کرد. همیشه داستان‌هایم را می‌خواند و نظرش را درباره‌ی آن‌ها بهم می‌گفت. آقای جمشیدی را به عنوان مخاطب داستان‌هایم به معلم ادبیات ترجیح می‌دادم. آقای جمشیدی داستان‌هایم را مثل نوشیدن یک فنجان قهوه در عصر روز جمعه می‌خواند. ولی معلم ادبیات آن‌ها را می‌گذاشت روی تخت اتاق عمل، با چاقو شکمشان را می‌درید و کلمات را با پنس و قیچی جراحی می‌کرد. ممکن بود آخر کار داستان سالم و زنده و شسته رفته‌تر از اتاق عمل بیرون می‌آمد ولی من حس خوبی به تیغ جراحی معلم ادبیات نداشتم. شاید برای اینکه از نقد شدن بدم می‌آمد و ترجیح می‌دادم آدم‌ها ازم تعریف کنند تا بخواهند مرا به باد انتقاد بگیرند (ببخشید که اینقدر دارم رُک حرف می‌زنم ولی واقعیت همین است).

یک نسخه را هم می‌دادم به مهدی؛ دوست دوران مدرسه‌ام که بغل دستم می‌نشست. او تنها کسی تو کلاس بود که حاضر بود داستان‌هایم را بخواند. و بعد نسخه‌ی آخر را برای مهرانه کنار می‌گذاشتم. مهرانه یک خانم سی ساله بود که ادبیات خوانده بود و من او را همیشه کنار برج گلدیس آریاشهر می‌دیدم و بعد می‌رفتیم تو یکی از آن کافی‌شاپ‌های زهوار در رفته‌ی خیابان ستارخان می‌نشستیم و او داستان‌ها را مثل آقای جمشیدی به مثابه‌ی یک فنجان قهوه مزه مزه می‌کرد و بعد در مورد شخصیت‌هایش با من حرف می‌زد.

تو آن داستان‌ها همیشه آخر سر یکی از شخصیت‌ها می‌مرد یا خودکشی می‌کرد یا بالاخره یک بلایی سرش می‌آمد. نمی‌دانم چه مرگم بود که تمام تلاشم را می‌کردم تا فضای داستان‌هایم مثل زغال لیمو سیاه باشند.

البته شایان ذکر است که همه‌ی مخاطب‌ها هم آنگونه که من می‌خواستم باب دندان نبودند. مثلا یک روز پدرم داشت کتاب‌ها و کاغذهای تو قفسه‌ی کتابخانه را بالا و پایین می‌کرد که چشمش به یکی از داستان‌های من افتاد. همینطور داشتم از کنار کتابخانه رد می‌شدم که ناگهان پدرم را دیدم که اخم‌هایش تو هم رفته و غرق در کلمات نوشته شده بر روی کاغذ است؛ انگار که مثلا یک سند محرمانه از کاگ‌ب یا سیا پیدا کرده باشد. در واقع یک جورهایی هم محرمانه بود. به این خاطر که من تمام آن نوشته‌ها را با وسواس خاصی به دور از چشم اطرافیان نگه می‌داشتم و تنها به همان سه چهار مخاطب کذایی می‌سپردم که مطمئن بودم با خواندنشان فکر نمی‌کنند که حالا خودم را باید به یک دکتر متخصص اعصاب و روان نشان بدهم.

سرک کشیدم ببینم کدام یک از داستان‌هایم را دارد می‌خواند و تا چه اندازه برای رها کردن سند محرمانه به امان خدا در آن کتابخانه‌ی بی در و پیکر گاف داده‌ام. فهمیدم کدام یکی است. در واقع بدترین مدرک ممکن بود برای معرفی من به مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی. میزان سیاهی داستان از زغال لیمویی هم فراتر رفته بود. جریان در مورد یک قاتل زنجیره‌ای محکوم به اعدام در زندان بود که با یک روزنامه‌نگار بیرون از زندان نامه‌نگاری می‌کرد. روزنامه‌نگار از طریق نامه از زندانی در مورد زندگی گذشته‌اش می‌پرسید. و زندانی زندگی گذشته‌اش را در چند نامه برای روزنامه‌نگار بازگو می‌کرد. در مورد کودکی‌اش می‌گفت که چطور با چشم خودش دیده که مادرش با میل بافندگی گلویش را سوراخ کرده و خودکشی کرده است و چطور پدرش یک دائم‌الخمر روانی بوده که روز و شب مشغول شکستن پنجره‌های آپارتمان نمورشان بوده است!

احتمالا پدرم در لحظه‌ی خوانش داستان به طور همزمان مشغول مرور نظریه‌های زیگموند فروید هم بوده تا بتواند علت این همه سیاهی داستان را در ذهن نویسنده‌ی آن پیدا کند. ادامه‌ی قضیه را هم خودتان حدس بزنید. راهنمایی اینکه می‌توانید تصور کنید چطور بعد از آن من تا چند روز مخاطب موعظه‌های تمام نشدنی پدرم بودم.

و اما درباره‌ی سه مخاطب اصلی نوشته‌های آبکی دوران دبیرستانم که به خاطر خواندن داستان‌هایم و تشویقشان بهشان مدیون هستم:

آقای جمشیدی همانطور که گفتم به سرنوشت ابرقهرمان و ضدقهرمان‌های همان داستان‌های تاریک دچار شد و پنج سال پیش به خاطر حمله‌ی قلبی فوت کرد. دوستم مهرانه با یک مهندس عمران به نام داریوش ازدواج کرد و بعد ناگهان اثرش به طور کلی از روی کره‌ی زمین پاک شد. و مهدی دوست عزیزم تنها کسی است که هنوز گاهی تو فضای مجازی سرک می‌کشد و چیزی می‌خواند و می‌رود و به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و حداقل من خیالم راحت است که دوباره بر خواهد گشت؛ برای خواندن یادداشت یا شعری جدید. و البته آقای فتوکپی‌چی هم حتما هنوز دارد سندهای ازدواج و شناسنامه‌ها را فتوکپی می‌کند و اطلاعات داخل آن را برای سرگرمی و شاید ارضای حس فضولی سطحی و کوتاه مدت مرور می‌کند. ولی دیگر از سیاه‌مشق‌های من در دستگاه کپی‌‌اش خبری نیست.

آه و پدرم... او همچنان معتقد است که نوشته‌های من آبگوشتی و سیاه است و نوشتن برای آدم آب و نان نمی‌شود. و البته یک جورهایی هم راست هم می‌گوید. من با چاپ اولین کتابم نه تنها سود نکرده‌ام که یک میلیون و دویست هزار تومان هم ضرر کردم و هنوز شصت هزار تومان از مجله‌ای که چهار سال پیش در آن مشغول نوشتن بودم طلب دارم.


برچسب‌ها: شبه داستان
نوشته شده توسط گ ف | در سه شنبه ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ |